|
|
|
|||
![]() روزگاری دل من خانه ای داشت در سينه ام که آنجا آرام مي تپيد. اما خيلی دير فهميدم که آن خانه قفس بود و منزل نبود.دل خود را زندانی کرده بودم .بی آنکه بدانم که اين پرنده زندانی در قفس سينه خود استاد پرواز است.
دست به سوی سينه بردم و در قفس را باز کردم و دل خود را پرواز دادم .آزادش کردم .در آسمان چه زيبا چرخ زد و رفت .چقدر زيبا پرواز بلد بود و چه بلند می پريد .وقتی که می رفت آرام در گوشم نجوا کرد : منتظر باش.روزی باز خواهم گشت و به تو پرواز خواهم آموخت. اکنون منتظرم .منتظرم که روزی دلم بازگردد و بر روی بامم بنشيند و برايم از دورها بگويد.منتظرم بيابد و لحظه ای با من از پرواز بگويد .از لذت آموختن و آموزاندن بگويد .می خواهم به او بگويم که پس از او ديگر در قفس سينه ام نبسته ام ولی هيچ وقت دوباره اين آشيانه پر نشد. می خواهم بگويم که چگونه هر روز غبار از سينه ام می زدايم ولی باز فردا تار عنکبوت می بندد. دلم برايش تنگ شده وخلاء سينه ام را احساس ميکنم .پوچ شده ام .تنها انتظار است که مرا زنده نگه داشته است.انتظاری که روز به روز خالی ترم ميکند.می دانم که روزی تمام ميشوم اما نمي دانم کدام روز؟ نويسنده :باز هم ناشناس امروز نشسته بودم تو خونه که زنگ در رو زدند و يه آقايی گفت که اومدند تا فرش های طبقه بالا رو برای شستشو ببرند.منم جريان و به بابام گفتم و ايشون هم رفتند طبقه بالا که فرش ها رو تحويل بدند. همون موقعی که بابا و و اون آقاهايی که برای بردن فرش ها اومده بودند داشتند ار پله ها ميرفتند بالا منم داشتم از تو چشمی در نگاه ميکردم که ببينم چه خبر(من فضول نيستما ولی خب کنجکاو چرا ![]() ![]() خلاصه بعد از چند دقيقه همه صحیح و سالم اومدند پايين و بعد از رفتن اونها، مامان در رو باز کرد و گفت:آخه این آقایون کجا اون شکلیند که تو توصیف کردی!!!!! وای .....اونها نه تنها هیکلشون خیلی معمولی بود حتی یه جورایی لاغر هم بودند ![]() خلاصه اينکه هيچ وقت از پشت چشمی در که يه عدسی محدب توش کار گذاشتند رو هيکل ديگران قضاوت نکنيد و گرنه مثل من اينجوری ميشيد ![]() ![]() □ نوشته شده در ساعت 3:48 AM توسط الهه
|
|||
![]() |
|||
Powered By: Blogger |
|||