|
|
|
|||
![]() از هر زمان ديگری خسته ترم
از هميشه بيشتر دارم به دانسته هايم شک ميکنم دیگر حتی نمی دانم راهی که میرفتم کدام بود دیگر واقعا نمیدانم من گم شده ام....... ۱- هيچ وقت فکر نمی کردم تا اين حد شکننده باشم .هميشه فکر ميکردم تو اين جور مواقع ميتونم خيلی راحت از کنار مسائل بگذرم و با بيخيالی بهش نگاه کنم اما اين بار..... اين بار ديگه نتونستم .تو اين مدت خيلی سعی کردم که نسبت به این مسئله بی خيال بشم اما نشد .يعنی تا ميومد يادم بره که چی شده بازم حرفای تازه بود و تهمت های تازه. بازم يه حمله ديگه.نه ديگه نميتونم ولی بزرگترين خوبی تعطيلی دانشگاه همينه که ديگه حداقل مطمئنم تا يه مدت اين حرف ها رو نميشنوم .حالا تا بعد از عيد هم خدا بزرگه.ولی همه اين تلخيا يه فايده ديگه (یا شاید هم يه ضرر!!!!) داشت اونم اينکه فهميدم تو اين جامعه (يا حداقل تو دانشگاه) هميشه بايد نتیجه يه کار خوب يا مثبت(حداقل از نظر خودت )رو بد بدونی تا اگه بعدش باهام اينجوری برخورد شد تا اين حد نشکنم. راستی چی ميشد از همون اول به گروه ما ميگفتند مشکلشون کار ردن با ماست تا ما خيلی راحت ميکشيديم کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حتما بايد اونفدر تهمت بهمون ميزديد تا جو جوری بشه که برای بستن دهن شما ها بکشيم کنار؟کاش یاد میگرفتیم همیشه صادقانه برخورد کنیم .نمی دونم شایدم اشکال از ما بوده که خییییییییییییلی ساده بودیم.هی روزگار ،هی ۲- تا حالا این حس رو داشتید که یه سری چیزای خوب رو بدست میاری اما در عوض یه عالمه چیزهای خوب دیگه رو از دست میدی یا حضورشون رو کمتر احساس میکنید؟من الان دقیقا تو این وضعیتم.یعنی یه سری کارهایی رو که همیشه دلم میخواست توش شرکت داشته باشم دارم اما در عوض خیلی چیزای دیگه رو هم دارم از دست میدم.یعنی مثلا یه عالمه موقعیتای خوب اجتماعی و شرکت تو کارهای درسی خوب برام جور شده الان هم به شدت درگیرشم اما در عوض یه سری چیزا رو کمرنگ تر از قبل دارم.مثلا الان خیلی وقت که همیشه خدا از ساعت ۷ صبح تا ۹ شب بیرون از خونه ام و همش در کل روزی ۲ -۳ ساعت پیش خانوادمم يا بيشتر از هميشه دانشگاهم اما اونقدر درگير شدم که ديگه اصلا دوستام رو نميبينم يا اگر هم ببينم در حد ۱۰ -۱۵ دقيقه تو روز اين چند وقت اونقدر درگير بودم که خيلی از چيزهای دور و برم رو حس نکردم. این چند وقت که دیگه حتی وقت نمیکنم به بلاگم سر بزنم یا بلاگ های دیگه رو بخونم الان خیلی خیلی دلم برای همه این چیزا تنگ شده اما میدونم که نمیشه.ای خدا چی میشه بشه؟ نمیدونم شاید هم چون الان خیلی دلم گرفته ولی نمی تونم کاری کنم اینجوری شده. امشب که داشتم کارهای خودم رو سبک سنگين ميکردم بد جوری از نظر عاطفی کم آوردم و در واقع يه جورايی محکوم شدم وای خدا کی ميشه همه اينا با هم يه جور خوبی که خودت ميدونی تموم بشه.يعنی ميشه امسال موقع سال تحويل همه اينا دوباره خوب شده باشه.الان که ديگه واقعا نمی دونم کدوم کارم درست بود.......... یه توضیح: اون عکس یادداشت قبل رو یه دوست برای من فرستاده بود و من نمی دونستم طراحی کیه وقتی هم ازش پرسیدم گفت مال کسی نیست و ازم خواست با اسم بلاگ خودم بزارمش تو اینجا . اما امروز دیدیم یکی پیغام داده که عکس مال سایت نغمه است .من خودم که ندیدم .ولی اگه هم اینجوریه همین جا رسما معذرت میخوام.من اغفال شده بیدم □ نوشته شده در ساعت 3:46 AM توسط الهه
|
|||
![]() |
|||
Powered By: Blogger |
|||