|
|
|
|||
![]() ۰ديدن يه دوست هميشه آرامش بخش و اينکه ببنی تو خيلی از موقعيت ها با اينکه يشت نبوده اما تمام احساسات تو توی اون لحظه می دونه لذت بخش ترين حس دنيا است.
امروز بعد از حدود ۱ ماه دوست دوران دبيرستانم رو ديدم و تونستم باهاش کلی حرف بزنم حرفهايی که خيلی وقت بود و توی دلم مونده بود و به کسی نگفته بودم و تجربه های اين چند وقت هم بهم ثابت کرده بود که يه همچين آدمی رو هيچوقت نمی تونم توی دانشگاه پيدا کنم. نمی دونم چرا اما هيچ وقت نتونستم اون صميمتی رو که با دوستان دبيرستانم داشتم توی هيچ محيط ديگه ای پيدا کنم.ما توی دبيرستان يه گروه ۵ نفره بوديم که از راهنمايی با هم بوديم و توی اين ۵ نفر هم ۳ نفرمون بيشتر با هم بوديم و توی ما ۳ نفر هم من از همه بيشتر با سحر بودم و کلی با هم حرف ميزديم.هيچ وقت يادم نميره شروع آشنایی من و سحر تو سوم راهنمايی بود و اونم با دوستی شروع نشد برعکس ما تا يک ماه هر روز بعد از ساعت کلاسها با هم دعوا داشتيم اما کم کم با هم دوست شديم و بعد از اون هم هر روز اين دوستی بيشتر شد .تا سوم دبيرستان هم با هم بوديم و بعد از اونهم من مدرسه ام رو عوض کردم و سر همين موضوع هم که از دوستام جدا ميشم يک ماه تمام کلی گريه کردم که بلکه اونا هم بياند اونجا اما نشد:( يادم يه روز همون اوايل پيش دانشگاهی خودم رو زدم به مريضی و از دبیرستان هم با بابام تماس گرفتند و بابا هم اومد دنبالم من زودتر رفتم خونه و تا رسیدم خونه بدو بدو رفتم دو بیرستان دوستام که ببنمشون که از شانس من اون روز کلاس اونها زود تعطیل شده بود:(( ... دورانی داشتيم برای خودمون حتی تو دبيرستان برای خودمون تيم فوتبال داشتيم چقدر معلم ها رو اذيت می کرديم چقدر شلوغ ميکرديم و هميشه هم چون شاگرد درس خونهای کلاس بوديم از زير خشم معلم ها در ميرفتيم:)آخ که چه دورانی بود بهترين دوره دوستيهام...هنوزم که هنوز هر وقت بخوام با دوستام برنامه بچينم زنگ ميزنم به دوستای مدرسه ام و دوباره ميشيم ۵ تفنگ دار. امروزم رفته بودم خونه سحر صميمی ترين دوست اون دوران که از وقتی شيراز قبول شده خيلی کمتر ميبينمش:( اما هنوزم مثل قديما من ف نگفته سحر تا فرحزاد ميره و مياد:)سحر یه حرف جالب میزد می گفت:شخصیت آدم ها لايه لايه است هر کسی تو هر زمان توی يه سطح از لايه شخصيتيشه مثلا وقتی تو تاکسی اند توی لايه D هستند تو برخورد با آشناها تو لايه C اند تو برخورد با دوستان تو لايه B اند وبعد از اون هم لايه A که هر کسی صميمی ترين دوستش رو تو اين لايه جا ميده و اگر وقتی که شماتو لايه A هستيد يه نفر از لايه B وارد حريم شما بشه نسبت به اون حالت تدافعی ميگيريد ..... و جالب بود که سحر هم مثل من از اين آدم های لايه های بيرونی ضربه خورده بود هرچيزی رو که من ميگفتم اونم تجربه کرده بود ...ممممم تجربه جالبی بود اينکه ببنی اين رفتارها مختص تو نيست و بقيه هم مثل تو اين لحظات ب رو داشتن و البته يه نتيجه تلخ داشت اينکه دنيای ما و جامعه ما هم همين طور و اينم يعنی هيچ وقت اين چيزا تمومی نداره اينم يعنی مدام بايد حالت تدافعت رو بيشتر کنی يعنی بيشتر بايد در حال دفاع باشی و کمتر می تونی بشينی اونی باشی که خودت ميخوای:( نمی دونم اینو اید به حساب بدشانسی خودم بزارم یا خوش شانسی بقیه که با سحر تو یه جا درس نمیخونم اما مطمئنم اگه با هم بودیم کمی تا قسمتی یه کم بلا سر خیلی ها میاوردیم:)) اما متاسفانه هم دست خوب کمه D: ۰ الان يه مدت طولانيه که ملت هی زنگ ميزنن خونه ما و ميگن الو سلام پيتزا شمس؟ ما هم هی ميگيم نخير اشتباه گرفتين (تقريبا شبی ۵ -۶ نفر)یه چند وقت پیش معلوم شد که اونا شمارشون دقیقا مثل ما است فقط توی یه رقم با هم فرق داره که واسه اونا ۸ و برای ما ۷ . یه بار هم مامان زنگ زد و بهشون گفت آقا این چه وضعشه از این به بعد باید شبی یه پیتزا مجانی بفرستی در خونه ما وگرنه مشتری هات رو میپرونیم و میگیم این پیتزا فروشیه بسته شده :) اونام کلی خندیدن و گفتن شما تشریف بیارین اینجا ما در خدمتیم:) امروز که داشتم از خونه سحر برميگشتم ديدم ااا پيتزا فروشيه دم خونه سحر اينا است حالا که مغازشون رو ياد گرفتم يه بار بايد بروبچ رو جمع کنم بريم اونجا پيتزا مجانی بخوريم:)) ولی خداييش پيتزا فروشی هم شغل خوبيه ها اينا فقط شبی اينقدر از مشتری هاشون خونه ما زنگ ميزنند يادم باشه اگه از مهندسی برق به جايی نرسيدم رو باز کردن يه پيتزا فروشی فکر کنم .اسمشم ميزاريم پيتزابلاگ:) □ نوشته شده در ساعت 12:56 AM توسط الهه
|
|||
![]() |
|||
Powered By: Blogger |
|||