خانه      پست الكترونيك

     

 

 

 

  Sunday, March 28, 2004

۰ممممممم فکر کنم روز خوب که ميگن يه چيزی شبيه امروز باشه البته به طور دقيق تر چيزی شبيه ۶ ساعت از امروز:)
۰ وقتی بهت میگم من lucku luck ام بگو نه! من این همه وقت بود وبلاگ نمی نوشتم یه چیزی تو مایه های همین قدر وقتم حسین با اینترنت کار نمی کرد بعد من الان دوباره شروع کردم به نوشتن حسینم دوباره شروع کرده با اینترنت کار کردن و بلاگ خوندن:(( خدا کنه فعلا هوس نکنه اینجا سر بزنه
۰ وقتی اینجوری اراجیف پشت سر هم ردیف میکنم تقریبا هیچی نیست جز شر و ور برای شما اما اشکال نداره مهم اینه که برای خودم یه اشره است که یادم بمونه!
۰ الان ساعت ۵ صح من طبق معمول این ۱۰ روز اخیر بازم بیدارم امروز خیر سرم اومدم ساعت خوابم رو درست کنم و با اینکه دیشب ساعت ۶خوابیده بودم صبح ۱۰ از خواب پاشدم که شب زود خوابم ببره و کم کم عادت کنم اما کل خواب آلودگیم ساعت ۹ شب بود که خوابم برد و یه ربع بعد مامان اومد برای شام بیدارم کرد و بعدشم دیگه خوابم نبرد اینجوری پیش بره شنبه که دانشکده باز میشه رسما بیچارم
۰ خیلی جالب که امروز یادم امد که تاریخ یکی از میان ترم هام رو ندارم و از بچه های کلاسم کسی رو نمیشناسم زنگ بزنم ازش بگیرم از اون جالب تر اینکه خیلی احتمال داره همین یکی دو هفته بعد باشه و از او جالب تر اینکه به استادش قول دادم امتحان رو ۲۰ میشم(آخه بچه تو که نمیتونی مرض داری قول میدی) از اون جالب تر تر اینکه هنوزم هیچی نخوندم .... خودم میدونم با این وضع حتما ۲۰ که کمه ۲۲ میشم:(
۰ امروز قرار بود برم دانشکده اما بر عکس همیشه که وقتی یه مدت از دانشگاه دوربودم به شدت دلم براش تنگ میشه اما حالا با اینکه از این تعطیلی ها کلافه شدم اما دلم اصلا هم براي دانشکده تنگ نشده هر چقدر هم خودم رو میخوام راضی کنم که تا قبل از ۱۳ برم دانشگاه و یه سری کارها رو که مونده انجام بدم نمیشه که نمیشه. یه اتفاق جالبی هم افتاده دیشب که داشتم فکر میکردم دیدم الان کلی از دست همه بچه های دانشکده شاکیم و یه جورایی با همشون دعوا دارم بعد نشستم فکر کردم خب من که تو آخرین روز سال ۸۲ از همه با خوشحالی و لبخند خداحافظی کردم پس چرا اینجوری شدم بعد به یه نتیجه جالب انگیز ناک رسیدم !!
تو این تعطیلات من تو ذهنم تقریبا با همه بچه ها درگیر شدم و همه حرفایی که همیشه تو خودم خفه میکردم رو سرشون داد کشیدم و خود به خود تو ذهنم با همه درگیر شدم (زیادی دنیا رو برای خودم مجازی کردم) حالا هم هر چی میخوام این حالتم رو درست کنم و مثل قبل بشم نمیشه که نمیشه.از دیروز همش دارم به خودم تلقین میکن که اینها همش فکر و خیال بوده و باید مثل قبل باشم اما نمیشه:( و خودم احتمال میدم که تو اولین برخوردم با بچه ها نتونم عادی رفتار کنم و اینم بده چون دوباره احتمال اینکه یه عده بخواند علت این رفتار رو بدونند و این وسط میان جیگری کنند زیاد و اینم خیلی بده چون فقط یه معنی رو میده تشدید اتفاقات اخیر.
برام دعا کنید که به خیر بگذره و دوباره نخوام این جمله احمقانه رو بشنوم که : "خانم..... مشکلی پیش اومده؟ از دست ما کمکی ساخته است؟ اگه کمکی از دست ما بر میاد ابفرمایید"و بعد از همه این اراجیف هم میگن "البته متاسفانه یا خوشبختانه ما از همه چیز خبر داریم و خوشحال میشیم بتونیم کمک کنیم" و باز من باید مثل احمق ها فقط منظر تموم شدن حرفاشون باشم آخر هم بگم نه ممنون و فرا کنم و نتونم داد بزنم که تمام اون همه چیزی که شما ازش خبر دارید فقط ساخته ذهن های خودتون که انگار از اینکه منم تو این بازیتون باشم لذت میبرید و فقط خدا میدونه که این بازی کی تموم میشه و نفر بعدی که وارد بازی شما میشه و براش داستان سرایی میکنید کیه؟
اما میدونید واقعا به ذهن های خلاقتون تبریک میگم من با اینکه همیشه داستان های شما رو درباره خودم از همه دیرتر میفهمم اما همیشه به این فکرم که واقعا در کنار ذهن های خلاقی درس میخونم!!!!
میدونم که این بازی هم یه روز تموم میشه میدنم که این نیز بگذرد اما کاش میشد سرعت این گذشتن دست خودم بود
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن!
که ابر ملالي اگر تراست،
چونان غروب سرد غم انگيز بگذرد.
دردي اگر به جان تو بنشست،
اين نيز بگذرد...
(حميد مصدق)




 
     
     

Powered By: Blogger