خانه      پست الكترونيك

     

 

 

 

  Wednesday, March 31, 2004

اين برای بار nام که دارم يه کاری توی دانشگاه ميکنم و بعدش به غلط کردن ميفتم. اولش همه چيز خوب پيش ميره و همه هم کلی تعريف ميکنن که چه کار خوی انجام شده و بعد کم کم گلايه ها و غرغرها شروع ميشه و بازم نميشه همه رو راضی نگه داشت بازم آخرش اونقدر فشار بهم مياد که ميکشم کنار بازم تاريخ تکرارا ميشه بازم تا يه مدت عصبانيم بازم کم کم آروم ميشم بازم بعد از يه مدت دوباره شروع به کار ميکنم بازم اولش همه چیز عالیه و بازم بعد يه مدت ميام ميگم اين برای بار nام که دارم يه کاری توی دانشگاه ميکنم و بعدش به غلط کردن ميفتم:(
دارم فکر ميکنم تازگی خيلی بهانه گير شدم خيلی غر ميزنم خيلی از همه چيز ناراضيم اينم همش رو نميشه به حساب بقيه گذاشت نصفشم به این خاطر که من تحملم تموم شده الان ظرف ظرفيتم لبريز حتی با يه قطره کوچيک هم سر ميکنه ديگه نميتونم مثل اونوقت ها همه چيزها رو تو اين ظرف بريزم.گفته بودم که ياد گرفتم ديگه نبخشم به همين خاطرم ديگه اين ظرف دير خالی ميشه:( اين وسط هم دارم يکی رو خيلی اذيت ميکنم يکی که اگه نبود اين ظرف خيلی قبل از اينها شکسته بود

● اولش چون يه عضو جديد کم کم شروع به شناختنش ميکنی
کم کم می شناسيش و حس ميکنی ميتونه برای جای خواهر نداشته ات رو پر کنه
بعد يه مدت يه کم رفتاراش برات عجيب اما همه رو ميزاری به حساب اينکه يه مدت طول ميکشه تا دو نفر هم رو بشناسن
يه چد بار چيزای جزيی پيش مياد که دلت ميشکنه اما بازم ميگی عيب نداره و هنوزم توش دنبال خواهر نداشتت ميگردی
کم کم اين دلشکستنها زياد ميشه اما ميگه اشکال نداره و هنوزم برات عزيز چون کسی که به خاطر اون اومده تو خونتون برات خيلی عزيز
يواش يواش حس ميکنی داری کنار گذاشته ميشی اما همش به خودت تلقين ميکنی که اشتباه فکر ميکنی و با خودت دعوا ميکنی که چرا حسود شدی و هنوزم داری دنبال خواهر نداشتت میگردی
زمان همن جوری میگذره
یه سو تفاهم یه دعوا یه چیزی که آخرشم نمی فهمی چی به چیه
دیگه وجودش برات به اهمیت شده
سعی میکنی فراموشش کنی تا کمتر اذیت بشی
کم کم یه حس غریب تو وجودت جواه میزنه حسی که اسمش رو نمی دونی اما سرماش قلبت رو کرخت میکنه
دیگه برات بی اهمیت نیست بلکه داره کم کم اذیتت میکنه
اوایل کاراش برات آزار دهنده است تو مدام به خودت میگی هی مواظب رفتارت باش
بعد دیگه حتی صداش رو نمیتونی تحمل کنی
دیدن قیافش هم برات از هر شکنجه ای بدتر
مدام تو اتاقت میشینی و منتظری که صدای در رو بشنوی و بعد که می فهمی رفته یه نفس راحت بکشی
همش باید به خودت نهیب بزنی که این فکرای احمقانه و این کارای بچه گونه چیه که میاد تو ذهنت
توی تنهاییات مدام فکر میکنی که چرا ظرف یه سال کنار گذاشته شدی چرا برای هر دوتون جا نبود و هزارتا چرای دیگه بعد یهو به خودت میای و یادت میفته داشتی دنبال خواهر نداشتت میگشتی اما حالا نه تنها اونو نداری تازه همون کسی رو که داشتی ازت گرفتن بعد داغون میشی و بعد ثانیه به ثانیه برای خودت تکرار میکنی که اشکال نداره در عوض اونا خوشبختند.
بعد دوباره سرد میشه .اون تیکه از قلبت رو برای همیشه جدا میکنی و میزاری توی یه صندوق و هزار تا قفل بهش میزنی و کلیدهاشم میندازی دور
چشمات رو میبندی دوباره تلخ میشی دوباره یخ میکنی دوباره فکر میکنی خوشبحال مجسمه ها که نمیتونن به چیزی دل ببندن و برای همینم راحت دل میکنن

● من ترسیدم خیلی هم ترسیدم:( ...ترسی که بی دلیل هم نیست ترسی که علتش خودمم ترس از انجام ندادن کارام قلبم داره همش تاپ تاپ میکنه از دیشب که این فکر افتاد تو ذهنم دام دیونه میشم خیلی مسخره است که به خاطر همچین چیزی اینقدر ترسیدم اما من ترسیدم من خدام رو گم کردم:( من خیلی وقت با خدام حرف نزدم خیلی وقت دستای آرامش بخشش رو حس نکردم برای همینم آرامشم رو گم کردم
یخ میکنم
دست و پام رو جمع میکنم...کوچیک میشم میخوام اونقدر کوچیک شم که دوباره جنین بشم و برگردم توی شکم مامانم
اونجا فقط من بودم و خدا و صدای قلب مامان که هنوزم برام از هر چیزی آرامش بخش تر
اونجا هیچی سرد نبود هیچی تلخ نبود
سردم
یخ کردم
کاش خدا دلش برام بسوزه و قط یه لحظه باهام آشتی کنه دستام رو بگیره و ببره پیش خودش
اینجوری دوباره آروم میشم دوباره گرم میشم
چشام رو می بندم
سردمه:(



 
     
     

Powered By: Blogger