|
|
|
|||
![]() اين برای بار nام که دارم يه کاری توی دانشگاه ميکنم و بعدش به غلط کردن ميفتم. اولش همه چيز خوب پيش ميره و همه هم کلی تعريف ميکنن که چه کار خوی انجام شده و بعد کم کم گلايه ها و غرغرها شروع ميشه و بازم نميشه همه رو راضی نگه داشت بازم آخرش اونقدر فشار بهم مياد که ميکشم کنار بازم تاريخ تکرارا ميشه بازم تا يه مدت عصبانيم بازم کم کم آروم ميشم بازم بعد از يه مدت دوباره شروع به کار ميکنم بازم اولش همه چیز عالیه و بازم بعد يه مدت ميام ميگم اين برای بار nام که دارم يه کاری توی دانشگاه ميکنم و بعدش به غلط کردن ميفتم:(
دارم فکر ميکنم تازگی خيلی بهانه گير شدم خيلی غر ميزنم خيلی از همه چيز ناراضيم اينم همش رو نميشه به حساب بقيه گذاشت نصفشم به این خاطر که من تحملم تموم شده الان ظرف ظرفيتم لبريز حتی با يه قطره کوچيک هم سر ميکنه ديگه نميتونم مثل اونوقت ها همه چيزها رو تو اين ظرف بريزم.گفته بودم که ياد گرفتم ديگه نبخشم به همين خاطرم ديگه اين ظرف دير خالی ميشه:( اين وسط هم دارم يکی رو خيلی اذيت ميکنم يکی که اگه نبود اين ظرف خيلی قبل از اينها شکسته بود ● اولش چون يه عضو جديد کم کم شروع به شناختنش ميکنی کم کم می شناسيش و حس ميکنی ميتونه برای جای خواهر نداشته ات رو پر کنه بعد يه مدت يه کم رفتاراش برات عجيب اما همه رو ميزاری به حساب اينکه يه مدت طول ميکشه تا دو نفر هم رو بشناسن يه چد بار چيزای جزيی پيش مياد که دلت ميشکنه اما بازم ميگی عيب نداره و هنوزم توش دنبال خواهر نداشتت ميگردی کم کم اين دلشکستنها زياد ميشه اما ميگه اشکال نداره و هنوزم برات عزيز چون کسی که به خاطر اون اومده تو خونتون برات خيلی عزيز يواش يواش حس ميکنی داری کنار گذاشته ميشی اما همش به خودت تلقين ميکنی که اشتباه فکر ميکنی و با خودت دعوا ميکنی که چرا حسود شدی و هنوزم داری دنبال خواهر نداشتت میگردی زمان همن جوری میگذره یه سو تفاهم یه دعوا یه چیزی که آخرشم نمی فهمی چی به چیه دیگه وجودش برات به اهمیت شده سعی میکنی فراموشش کنی تا کمتر اذیت بشی کم کم یه حس غریب تو وجودت جواه میزنه حسی که اسمش رو نمی دونی اما سرماش قلبت رو کرخت میکنه دیگه برات بی اهمیت نیست بلکه داره کم کم اذیتت میکنه اوایل کاراش برات آزار دهنده است تو مدام به خودت میگی هی مواظب رفتارت باش بعد دیگه حتی صداش رو نمیتونی تحمل کنی دیدن قیافش هم برات از هر شکنجه ای بدتر مدام تو اتاقت میشینی و منتظری که صدای در رو بشنوی و بعد که می فهمی رفته یه نفس راحت بکشی همش باید به خودت نهیب بزنی که این فکرای احمقانه و این کارای بچه گونه چیه که میاد تو ذهنت توی تنهاییات مدام فکر میکنی که چرا ظرف یه سال کنار گذاشته شدی چرا برای هر دوتون جا نبود و هزارتا چرای دیگه بعد یهو به خودت میای و یادت میفته داشتی دنبال خواهر نداشتت میگشتی اما حالا نه تنها اونو نداری تازه همون کسی رو که داشتی ازت گرفتن بعد داغون میشی و بعد ثانیه به ثانیه برای خودت تکرار میکنی که اشکال نداره در عوض اونا خوشبختند. بعد دوباره سرد میشه .اون تیکه از قلبت رو برای همیشه جدا میکنی و میزاری توی یه صندوق و هزار تا قفل بهش میزنی و کلیدهاشم میندازی دور چشمات رو میبندی دوباره تلخ میشی دوباره یخ میکنی دوباره فکر میکنی خوشبحال مجسمه ها که نمیتونن به چیزی دل ببندن و برای همینم راحت دل میکنن ● من ترسیدم خیلی هم ترسیدم:( ...ترسی که بی دلیل هم نیست ترسی که علتش خودمم ترس از انجام ندادن کارام قلبم داره همش تاپ تاپ میکنه از دیشب که این فکر افتاد تو ذهنم دام دیونه میشم خیلی مسخره است که به خاطر همچین چیزی اینقدر ترسیدم اما من ترسیدم من خدام رو گم کردم:( من خیلی وقت با خدام حرف نزدم خیلی وقت دستای آرامش بخشش رو حس نکردم برای همینم آرامشم رو گم کردم یخ میکنم دست و پام رو جمع میکنم...کوچیک میشم میخوام اونقدر کوچیک شم که دوباره جنین بشم و برگردم توی شکم مامانم اونجا فقط من بودم و خدا و صدای قلب مامان که هنوزم برام از هر چیزی آرامش بخش تر اونجا هیچی سرد نبود هیچی تلخ نبود سردم یخ کردم کاش خدا دلش برام بسوزه و قط یه لحظه باهام آشتی کنه دستام رو بگیره و ببره پیش خودش اینجوری دوباره آروم میشم دوباره گرم میشم چشام رو می بندم سردمه:( □ نوشته شده در ساعت 3:50 AM توسط الهه ![]() ۰ديدن يه دوست هميشه آرامش بخش و اينکه ببنی تو خيلی از موقعيت ها با اينکه يشت نبوده اما تمام احساسات تو توی اون لحظه می دونه لذت بخش ترين حس دنيا است.
امروز بعد از حدود ۱ ماه دوست دوران دبيرستانم رو ديدم و تونستم باهاش کلی حرف بزنم حرفهايی که خيلی وقت بود و توی دلم مونده بود و به کسی نگفته بودم و تجربه های اين چند وقت هم بهم ثابت کرده بود که يه همچين آدمی رو هيچوقت نمی تونم توی دانشگاه پيدا کنم. نمی دونم چرا اما هيچ وقت نتونستم اون صميمتی رو که با دوستان دبيرستانم داشتم توی هيچ محيط ديگه ای پيدا کنم.ما توی دبيرستان يه گروه ۵ نفره بوديم که از راهنمايی با هم بوديم و توی اين ۵ نفر هم ۳ نفرمون بيشتر با هم بوديم و توی ما ۳ نفر هم من از همه بيشتر با سحر بودم و کلی با هم حرف ميزديم.هيچ وقت يادم نميره شروع آشنایی من و سحر تو سوم راهنمايی بود و اونم با دوستی شروع نشد برعکس ما تا يک ماه هر روز بعد از ساعت کلاسها با هم دعوا داشتيم اما کم کم با هم دوست شديم و بعد از اون هم هر روز اين دوستی بيشتر شد .تا سوم دبيرستان هم با هم بوديم و بعد از اونهم من مدرسه ام رو عوض کردم و سر همين موضوع هم که از دوستام جدا ميشم يک ماه تمام کلی گريه کردم که بلکه اونا هم بياند اونجا اما نشد:( يادم يه روز همون اوايل پيش دانشگاهی خودم رو زدم به مريضی و از دبیرستان هم با بابام تماس گرفتند و بابا هم اومد دنبالم من زودتر رفتم خونه و تا رسیدم خونه بدو بدو رفتم دو بیرستان دوستام که ببنمشون که از شانس من اون روز کلاس اونها زود تعطیل شده بود:(( ... دورانی داشتيم برای خودمون حتی تو دبيرستان برای خودمون تيم فوتبال داشتيم چقدر معلم ها رو اذيت می کرديم چقدر شلوغ ميکرديم و هميشه هم چون شاگرد درس خونهای کلاس بوديم از زير خشم معلم ها در ميرفتيم:)آخ که چه دورانی بود بهترين دوره دوستيهام...هنوزم که هنوز هر وقت بخوام با دوستام برنامه بچينم زنگ ميزنم به دوستای مدرسه ام و دوباره ميشيم ۵ تفنگ دار. امروزم رفته بودم خونه سحر صميمی ترين دوست اون دوران که از وقتی شيراز قبول شده خيلی کمتر ميبينمش:( اما هنوزم مثل قديما من ف نگفته سحر تا فرحزاد ميره و مياد:)سحر یه حرف جالب میزد می گفت:شخصیت آدم ها لايه لايه است هر کسی تو هر زمان توی يه سطح از لايه شخصيتيشه مثلا وقتی تو تاکسی اند توی لايه D هستند تو برخورد با آشناها تو لايه C اند تو برخورد با دوستان تو لايه B اند وبعد از اون هم لايه A که هر کسی صميمی ترين دوستش رو تو اين لايه جا ميده و اگر وقتی که شماتو لايه A هستيد يه نفر از لايه B وارد حريم شما بشه نسبت به اون حالت تدافعی ميگيريد ..... و جالب بود که سحر هم مثل من از اين آدم های لايه های بيرونی ضربه خورده بود هرچيزی رو که من ميگفتم اونم تجربه کرده بود ...ممممم تجربه جالبی بود اينکه ببنی اين رفتارها مختص تو نيست و بقيه هم مثل تو اين لحظات ب رو داشتن و البته يه نتيجه تلخ داشت اينکه دنيای ما و جامعه ما هم همين طور و اينم يعنی هيچ وقت اين چيزا تمومی نداره اينم يعنی مدام بايد حالت تدافعت رو بيشتر کنی يعنی بيشتر بايد در حال دفاع باشی و کمتر می تونی بشينی اونی باشی که خودت ميخوای:( نمی دونم اینو اید به حساب بدشانسی خودم بزارم یا خوش شانسی بقیه که با سحر تو یه جا درس نمیخونم اما مطمئنم اگه با هم بودیم کمی تا قسمتی یه کم بلا سر خیلی ها میاوردیم:)) اما متاسفانه هم دست خوب کمه D: ۰ الان يه مدت طولانيه که ملت هی زنگ ميزنن خونه ما و ميگن الو سلام پيتزا شمس؟ ما هم هی ميگيم نخير اشتباه گرفتين (تقريبا شبی ۵ -۶ نفر)یه چند وقت پیش معلوم شد که اونا شمارشون دقیقا مثل ما است فقط توی یه رقم با هم فرق داره که واسه اونا ۸ و برای ما ۷ . یه بار هم مامان زنگ زد و بهشون گفت آقا این چه وضعشه از این به بعد باید شبی یه پیتزا مجانی بفرستی در خونه ما وگرنه مشتری هات رو میپرونیم و میگیم این پیتزا فروشیه بسته شده :) اونام کلی خندیدن و گفتن شما تشریف بیارین اینجا ما در خدمتیم:) امروز که داشتم از خونه سحر برميگشتم ديدم ااا پيتزا فروشيه دم خونه سحر اينا است حالا که مغازشون رو ياد گرفتم يه بار بايد بروبچ رو جمع کنم بريم اونجا پيتزا مجانی بخوريم:)) ولی خداييش پيتزا فروشی هم شغل خوبيه ها اينا فقط شبی اينقدر از مشتری هاشون خونه ما زنگ ميزنند يادم باشه اگه از مهندسی برق به جايی نرسيدم رو باز کردن يه پيتزا فروشی فکر کنم .اسمشم ميزاريم پيتزابلاگ:) □ نوشته شده در ساعت 12:56 AM توسط الهه ![]() ۰ممممممم فکر کنم روز خوب که ميگن يه چيزی شبيه امروز باشه البته به طور دقيق تر چيزی شبيه ۶ ساعت از امروز:)
۰ وقتی بهت میگم من lucku luck ام بگو نه! من این همه وقت بود وبلاگ نمی نوشتم یه چیزی تو مایه های همین قدر وقتم حسین با اینترنت کار نمی کرد بعد من الان دوباره شروع کردم به نوشتن حسینم دوباره شروع کرده با اینترنت کار کردن و بلاگ خوندن:(( خدا کنه فعلا هوس نکنه اینجا سر بزنه ۰ وقتی اینجوری اراجیف پشت سر هم ردیف میکنم تقریبا هیچی نیست جز شر و ور برای شما اما اشکال نداره مهم اینه که برای خودم یه اشره است که یادم بمونه! ۰ الان ساعت ۵ صح من طبق معمول این ۱۰ روز اخیر بازم بیدارم امروز خیر سرم اومدم ساعت خوابم رو درست کنم و با اینکه دیشب ساعت ۶خوابیده بودم صبح ۱۰ از خواب پاشدم که شب زود خوابم ببره و کم کم عادت کنم اما کل خواب آلودگیم ساعت ۹ شب بود که خوابم برد و یه ربع بعد مامان اومد برای شام بیدارم کرد و بعدشم دیگه خوابم نبرد اینجوری پیش بره شنبه که دانشکده باز میشه رسما بیچارم ۰ خیلی جالب که امروز یادم امد که تاریخ یکی از میان ترم هام رو ندارم و از بچه های کلاسم کسی رو نمیشناسم زنگ بزنم ازش بگیرم از اون جالب تر اینکه خیلی احتمال داره همین یکی دو هفته بعد باشه و از او جالب تر اینکه به استادش قول دادم امتحان رو ۲۰ میشم(آخه بچه تو که نمیتونی مرض داری قول میدی) از اون جالب تر تر اینکه هنوزم هیچی نخوندم .... خودم میدونم با این وضع حتما ۲۰ که کمه ۲۲ میشم:( ۰ امروز قرار بود برم دانشکده اما بر عکس همیشه که وقتی یه مدت از دانشگاه دوربودم به شدت دلم براش تنگ میشه اما حالا با اینکه از این تعطیلی ها کلافه شدم اما دلم اصلا هم براي دانشکده تنگ نشده هر چقدر هم خودم رو میخوام راضی کنم که تا قبل از ۱۳ برم دانشگاه و یه سری کارها رو که مونده انجام بدم نمیشه که نمیشه. یه اتفاق جالبی هم افتاده دیشب که داشتم فکر میکردم دیدم الان کلی از دست همه بچه های دانشکده شاکیم و یه جورایی با همشون دعوا دارم بعد نشستم فکر کردم خب من که تو آخرین روز سال ۸۲ از همه با خوشحالی و لبخند خداحافظی کردم پس چرا اینجوری شدم بعد به یه نتیجه جالب انگیز ناک رسیدم !! تو این تعطیلات من تو ذهنم تقریبا با همه بچه ها درگیر شدم و همه حرفایی که همیشه تو خودم خفه میکردم رو سرشون داد کشیدم و خود به خود تو ذهنم با همه درگیر شدم (زیادی دنیا رو برای خودم مجازی کردم) حالا هم هر چی میخوام این حالتم رو درست کنم و مثل قبل بشم نمیشه که نمیشه.از دیروز همش دارم به خودم تلقین میکن که اینها همش فکر و خیال بوده و باید مثل قبل باشم اما نمیشه:( و خودم احتمال میدم که تو اولین برخوردم با بچه ها نتونم عادی رفتار کنم و اینم بده چون دوباره احتمال اینکه یه عده بخواند علت این رفتار رو بدونند و این وسط میان جیگری کنند زیاد و اینم خیلی بده چون فقط یه معنی رو میده تشدید اتفاقات اخیر. برام دعا کنید که به خیر بگذره و دوباره نخوام این جمله احمقانه رو بشنوم که : "خانم..... مشکلی پیش اومده؟ از دست ما کمکی ساخته است؟ اگه کمکی از دست ما بر میاد ابفرمایید"و بعد از همه این اراجیف هم میگن "البته متاسفانه یا خوشبختانه ما از همه چیز خبر داریم و خوشحال میشیم بتونیم کمک کنیم" و باز من باید مثل احمق ها فقط منظر تموم شدن حرفاشون باشم آخر هم بگم نه ممنون و فرا کنم و نتونم داد بزنم که تمام اون همه چیزی که شما ازش خبر دارید فقط ساخته ذهن های خودتون که انگار از اینکه منم تو این بازیتون باشم لذت میبرید و فقط خدا میدونه که این بازی کی تموم میشه و نفر بعدی که وارد بازی شما میشه و براش داستان سرایی میکنید کیه؟ اما میدونید واقعا به ذهن های خلاقتون تبریک میگم من با اینکه همیشه داستان های شما رو درباره خودم از همه دیرتر میفهمم اما همیشه به این فکرم که واقعا در کنار ذهن های خلاقی درس میخونم!!!! میدونم که این بازی هم یه روز تموم میشه میدنم که این نیز بگذرد اما کاش میشد سرعت این گذشتن دست خودم بود تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را باور مکن! که ابر ملالي اگر تراست، چونان غروب سرد غم انگيز بگذرد. دردي اگر به جان تو بنشست، اين نيز بگذرد... (حميد مصدق) □ نوشته شده در ساعت 5:35 AM توسط الهه ![]() هيچ چيز خاصی واسه وشتن ندارم اما دوستم ندارم هر بار که آنلاين ميشم اون پست قبلی رو اول همه ببنيم با اینکه خودم نوشتمش اما هر بار که می بینمش حالم رو میگیره. اينارم مينويسم چون دوست دارم اون ديگه بالا نباشه. همين!
□ نوشته شده در ساعت 4:51 AM توسط الهه ![]() پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :(
پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :( پشيمونم :(........... ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم :( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم:( ميخوام فراموش کنم........... چرا خاطرات هر چی تلخ تر باشن ديرتر از ذهن ميرند:( و هميشه هم موقع درس خوندن مثل خوره ميوفتند به جونت:(( □ نوشته شده در ساعت 4:38 AM توسط الهه ![]() اراجیف روزانه یا چرندیات یه ذهن درهم
۰خيلی خوبه که فقط يه ربع از اکانتت مونده باشه بعد همش منتظر جواب ايميلت باشی اما ايميل تو پشت در ياهوگروپ مونده و خيال اومدنم نداره و از اون طرف هم تو هی on بشيب که ببنی بالاخره رفت يا نه و کم کم اين يه ربع اکانتتم بپره!!!!!!!!!!!!!!! ۰این درس نخونی من انگار مزمن شده خيال خوب شدنم نداره اينا رو اينجا می نويسم که بعدا که نمره ها اومد يادم باشه که خودم اينجوری خواستم و خودم کردم که لعنت بر خودم باد. ۰شنبه بايد برم دانشگاه و ۹۰٪ امکان داره به خاطر تعطیلات و اینکه و تو این تعطیلات مجووز نگرفتم راهم ندنن از الان دارم فکر ميکنم چه جوری از نرده های دانشگاه بپرم تو!!! ۰نتيجه شب بيدار مونی ديشب تا ساعت ۵ و پشت کامپيوتر نشسنت تا ۵ صبح اين بود که امروز تا ساعت ۲ خوابيدم!!!!!!! و بعدشم خونه نبدم و به همين خاطر يکی الان حق داره کلم رو بکنه ..... هر چند اينجا رو نميخونه اما ببخشيد ۰هر چقدر بالا پايين ميکنم ميبينم برای اينکه اين کنفرانس به موقع برسه بايد اين ترم هممون(برو بچ کنفرانس) درس و ببوسيم و حذف ترم کنيم وگرنه بايد حذف کنفرانس کنيم ۰بالاخره بلاگ کنفرانس هم راه افتاد و فعلا مونده یه آدم بیکار که توش بنویسه اونم که فعلا معلوم نیست کیه ۰دلم واسه دوستام تنگ شده اما خجالت میکشم همین جوری سرم بندازم برم خونشون آخرشم میترسم سحر رو نبینم و دوباره بره شیراز:( ۰تازگیا اگه حسین رو یه مدت زیادم نبینمش دلم واسش تنگ نمیشه .نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت □ نوشته شده در ساعت 2:13 AM توسط الهه ![]() دارم به اين فکر می کنم که چی کار بايد بکنم که دوباره بتونم مثل قديم درسم رو بخونم انگار نه انگار که يه زمانی بچه خر خون کلاسمون بودم .يادم تا همين ۴-۵ سال پيش شب های امتحان که ميشد همش با خودم فکر ميکردم چقدر عجيب که کسی بدون درس خوندن بياد امتحان بده اما حالا خودم شدم يکی از درس نخون ترين بچه های دانشکده قبل از عيد به خودم قول دادم که اين ترم حتما جبران افتضاحات ترم های قبل رو می کنم اما هنوز که خبری نيست که نيست شايد با نوشتن تو اينجا از خودم خجالت بکشم و برم يکم درس بخونم اما يه چيزی رو بايد سر خودم داد بزنم اینو هم فقط برای خودم نوشتم کسی دیگه نخوندش "تو آدم بشو نيستی که نيستی هيچ معلوم هست چه مرگت يادت چند بار به خودت قول داادی و عمل نکردی اما هنوز که هنوز ياد نگرفتی که يا نبايد اين رشته رو ميخوندی يا اينکه که حالا که مرتکب اين حماقت شدی بايد تا آخرش بری ، شيرفهم شد؟"
خيلی جالب که اون سراب دانشگاه با اينکه خيلی وقت برام شکسته اما انگار بزور ميخوام تو اين خواب بمونم نمی دونم شايد اگه امسال ميخواستم فقط از رو اتفاقات محيط دانشگاه رو اتفاقات اطرافم قضاوت کنم تنها نتيجه اش اين بود که مزخرف ترين دوران عمرم رو گذروندم دورانی که تو نيمه دوم ش هيچی بجز اذيت نداشت ٬ ولی نتايجش جالب بود ياد گرفتم بايد مهربون نباشم يا حداقل با همه مهربون نباشم ياد گرفتم انگار بد نيست بعضی وقت ها هم نخوای بقيه رو راضی نگه داری از همه مهم تر ياد گرفتم متنفر باشم اين يکی حس جديد بود حس اينکه نخوای يه نفر رو هيچ وقت ببخشی مممممم حس جالب و مزخرفی بود و عجيب اينکه داره تو روابط خانوادگيم هم اثر ميزاره و اينش خيلی بد اما برای محيط دانشگاه لازم جالب که بعد از ۶ ترم فهميدم که نتونستم يه دوست صميمی تو دانشگاه داشته باشم و روابطم با دوستام هم تو چهارچوب حجم کارايی که تو اون موقع داره يعنی اگر يه روز ميزان کارها صفر بشه حرف زدن هامبا دوستام! هم تو همين مايه ها ميشه .دارم فکر ميکنم که از اين کنفرانسی که قرار برگزار بشه بايد متنفر باشم يا نه چون از يه طرف چهارچوب همه حرف زدنمام و از يه طرف ديگه اگه نبود حرفی هم نبود که با بقيه بزنم دارم به اين فکر ميکنم که دانشگاه خيلی محيط جالبيه جالب و تلخ و بدبختانه نمونه نسبتا خوبی از جامعه ما اما من حتی اونجا هم نميتونم خودم باشم و حرفام رو بزنم نميتونم به جای اينکه وقتی با يه چيزی مخالفم مثل ابله ها سکوت کنم داد بزنم که نه نمی تونم وقتی اذيت ميشم اون لبخندهای احمقانه رو نزنم نميتونم خودم باشم انگار يه قرارداد ننوشته بهم ميگه که خودم نباشم اما ميدونی چيه؟ هيچ کس مقصر نيست و فقط و فقط خودم مقصرم و بس الهه خانوم بايد تلخ بشی هر چند که از دورن زجر کشی بايد ياد بگيری که جامعه اينه نه اون چيزی که تو ، تو فکرت داشتی پس پیش بسوی دنیایی که انگار خیلی هم خودت نمی تونی بسازیش □ نوشته شده در ساعت 1:30 AM توسط الهه ![]() اگه همين جوري ادامه پيدا کنه اين تعطيلات از مزخرف ترين تعطيلات عمر ميشه . خيلي مسخره است که فاميل ها رو در حالت عادي هر سه ماه يه بار ببني بعد تو اين ۴ روز ۴ بار همه رو تو ۴ تا خونه مختلف ببني و جالب تر از همه اينکه حرفات تموم شده باشه و هي بگي "خب ديگه چه خبر"
نميدونم ديدن اين آخوندها وقتي تو يه روز ۳ جا ميرند منبر تو هر سه جا ميرند يه چيز ميگن ديروز فهميدم مهمونايي که اومدن خونه ما و بعدشم رفتن خونه خالم اينا تو هر ۲ جا يه عالمه بحث هاي مشترک کردن بابا خب اينجوري که ضايع ببيتي □ نوشته شده در ساعت 2:16 AM توسط الهه ![]() مسخره است ولي انگار دلم ميخواد دوباره بيام اينجا و شروع به نوشتن کنم دليلش رو هم حودمم هنوز نمي دونم حتي نمي دونم تا که اين حس طول ميکشه و تا کي ميخوام دوباره اين تو بنويسم شايد با نوشتن همين مطلب اون حسم تموم بشه و دوباره دلش نخواد تا يه سال ديگه برگرده اما خب فعلا که هست و دلم ميخواد بنويسم پس مينويسم
تو اين مدت که ننوشتم اولاش سعي کردم فکرامو توي يه دفتر بنويسم اما بعد ديديم انگار نوشتن فکرا اونا رو از اون حالتي که ميخوام دور ميکنه و يه جورايي حسش رو از بين مي بره براي همينم بعد از يه مدت اون دفترم براي هميشه بستم و گذاشتم کنار .کسي چه مي دونه شايدم يه شب مثل امشب به جاي حس وبلاگ نويسي حس دفتر نويسي بياد سراغمو و دوباره برم سراغش ....همين قابل پيش بيني نبودن حس هام يه جورايي اونا رو قشنگ ميکنه. يادم پارسال هروقت ميومدم سراغ وبلاگ نويسي موقع نوشتن يه جورايي دچار خود سانسوري ميشدم حالا هم خود سانسوري اتفاقات هم ويرايش ادبي اما اينبار(البته اگه اين حس نوشتن دوباره تطعيل نشه) ميخوام فقط به جاي اينکه يه ساعت رو چيزايي که ميخوام بنويسم فکر کنتم ميخوام آني بنويسم، بدون فکر ..حالا هر چرت و پرتي هم که ميخواد باشه ،باشه حداقل فکرام تو همون لحظه بوده .بزار از همين الانم يه چيزي رو معلوم کنم که حرفاي من رو تو اين شروع دوباره خيلي جدي نگيريد بيخودم اگه چيزي نوشتم نيامد يقه ام رو بگيريد که کي بود چي بود که خودمم نميدونم از من گفتن دروغ چرا تو اين مدت قشنگ به فکر ساختن يه بلاگ ديگه هم افتادم حتي قالبشم ساختم و ميخواستم و آدرسش رو به هيچ کس ندم و هيچ جا هم نظر ندم و فقط خودم باشم و خودم اما بعد د.وباره پشيمون شدم و افتادم تو مد ننوشتن و حرفام رو قورت دادن اما حالا دوست دارم اينجا بنويسم حالا تا کي دوام ميارم رو نمي دونم شايدم زد به کلم و رفتم يه بلاگ ديگه زدم خدا رو چه ديدي اما خب فعلا ميشه به اين دل خوش بود که فعلا کسي ايجا رو نمي خونه سوتفاهم نشه ها اما خب يه جورايي به يار غار تنهايي احتياج دارم يه جايي که فقط فقط من باشم براي همينم نظر خواهيم رو برمي دارم و تا اگر هم کسي اتفاقي از اينجا رد شد نفهمم خلاصه اينکه ميخوام غر بزنم جيغ بزنم بلند بلند بخندم و هزار تا ديوونه بازي ديگه راستي عيدتونم مبارک □ نوشته شده در ساعت 2:05 AM توسط الهه
|
|||
![]() |
|||
Powered By: Blogger |
|||